معشوقه پرست

معشوقه پرست

معشوقه پرست

معشوقه پرست

 

گرد گلزار رخ توست غبار خط ریحان

چون نگارین خط تذهیب به دیباچه قرآن

ای لبت آیه رحمت دهنت نقطه ایمان

هآن نه خال و زنخدان و سر و زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سری است خدایی

تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت

عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو رو بسلامت

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

معشوقه پرست

گر چه او نیست به گلزار گل زیبایی

نیست چون من به جهان بلبل خوش آوایی

بانگ شیدایی من رفت به هر صحرایی

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

روز صحرا شد و هر دلشده یاری دارد

هر دلی عشقی و هر عشق بهاری دارد

جز دل ما که غم هجر نگاری دارد

دل که آیینه شاهی است غباری دارد

از خدا می طلبم صحبت روشن راهی

گرچه بدنامی ما شهره هر برزن و کوست

زخم دلدار و دل ما سخن سنگ و سبوست

خرم ان زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست

گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

با من آن مه چه بسا شب که سحر کرد شبان

پای آن چشمه که می خواند شباهنگ و شبان

بوسه می دادبه لب تاش ببوسم دو لبان

شرح این قصه مگر شمع برارد به زبان

ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی

دست در گردن و آن گردن مینا در دست

بوسه بشکست و بدان عهد همه خلق شکست

پاسخ بند کسان داد چه هشیار و چه مست

سخن از غیر مگو با من مشوقه پرست

کزوی و جام میم نیست به کس پروایی

 

 

 

 

عشق

عشق
بردبار است
عشق مهربان است
در آتش حسد نمی سوزد
کبر   ندارد   غرور  ندارد
اطوار     نا پسندیده    ندارد
نفع خویش را خواهان نیست
خشم نمی گیرد
سوئ ظن ندارد
از ناراستی شاد نمی شود اما
 با راستی به شعف می آید
در همه چیز صبر می کند
همه را باور می کند
 همواره امیدوار است
 وهمواره بردبار.

عشق زندگی است

بدترین شرنوشتی که ممکن است کسی داشته باشد تنها زیستن و تنها مردن است بدون عاشق شدن و بی معشوق بودن .
کسی که عشق می ورزد رستگار است .
او که نه عشق می ورزد و نه معشوق است محکوم است .
وکسی که در عشق شادی می یابد در خدا شادی می یابد چرا که خدا عاشق است .

می بندم این دو چشم پرآتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش


می بندم این دو چشم پرآتش را
تا بگذرم ز وادی رسوائی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهائی



ای رهروان خسته چه می جوئید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش



او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را بخوابگاه گنه خواند



باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیامیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد



باید شراب بوسه بیاشامد
از ساغر لبان فریبائی
مستانه سرگذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبائی



ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهوده می خندی


آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی



می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بیتابی
دمساز باش با غم او دمساز