معشوقه پرست

معشوقه پرست

معشوقه پرست

معشوقه پرست

 

تا ماه رسیده آهم امشب

آه ار نرسد به ماهم امشب

بی ماه رخش نخفته چشمم

ای ماه تویی گواهم امشب

دیشب ز تو دیده ام نگاهی

در حسرت آن نگاهم امشب

بی جرم تو رانده دوشم از بزم

من آمده عذر خواهم امشب

چرخ که امشب که به کام دل ما خاسته گشتن
دامن وصل تو نتوان به رقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی
سعدی این گفت و شد از گفته خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید هذیان
به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی

عزیز دل تو را با خویشتن یکدل نمی بینم
به جز خون دل از این عشق بی حاصل نمی بینم
هزاران جهد کردم تا به راهت آورم لیکن چه حاصل
چون تو را در همرهی مایل نمی بینم

  

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سر گشته روی گردابم


بی دل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غم خواری نیست
شب به بالین من خسته به غیر از غم دوست
ز  آشنایان  کهن  یار  و  پرستاری  نیست
یار رب این شهر چه شهری است که صد یوسف دل
به  کلافی  بفروشیم  و  خریداری  نیست
فکر بهبود خود ای دل بکن از جای دگر
کندرین شهر طبیب دل بیماری نیست

ترا گم میکنم هرروزو پیدا میکنم هر شب
اینسان خواب ها را با تو زیبا میکنم هر شب


تب ی این کاه را چون کوه سنگین میکند ان گاه
چه اتش ها که در این کوه برپا میکنم هرشب

تماشایی ست پیچ و تاب اتش ها....خوشا بر من
که پیچ ئ تاب اتش را تماشا میکنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست!
چه گونه با جنون خود را مدارا میکنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی((ها)) میکنم هر شب

تمام سایه ها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورـ ام را ز چشم شهر حاشا میکنم هر شب

دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بی ازار با دیوار نجوا میکنم هر شب

کجا دنبال مغهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب.