معشوقه پرست

معشوقه پرست

معشوقه پرست

معشوقه پرست

پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد

این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گردآب می رباید و آبم نمی برد

من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یاد ها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

هان ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که :
                                آب ... آب...
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را ...

 

تا ماه رسیده آهم امشب

آه ار نرسد به ماهم امشب

بی ماه رخش نخفته چشمم

ای ماه تویی گواهم امشب

دیشب ز تو دیده ام نگاهی

در حسرت آن نگاهم امشب

بی جرم تو رانده دوشم از بزم

من آمده عذر خواهم امشب

چرخ که امشب که به کام دل ما خاسته گشتن
دامن وصل تو نتوان به رقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی
سعدی این گفت و شد از گفته خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید هذیان
به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی

عزیز دل تو را با خویشتن یکدل نمی بینم
به جز خون دل از این عشق بی حاصل نمی بینم
هزاران جهد کردم تا به راهت آورم لیکن چه حاصل
چون تو را در همرهی مایل نمی بینم

  

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سر گشته روی گردابم


بی دل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غم خواری نیست
شب به بالین من خسته به غیر از غم دوست
ز  آشنایان  کهن  یار  و  پرستاری  نیست
یار رب این شهر چه شهری است که صد یوسف دل
به  کلافی  بفروشیم  و  خریداری  نیست
فکر بهبود خود ای دل بکن از جای دگر
کندرین شهر طبیب دل بیماری نیست